روزهاست که تنهایی، بر تن ورم کرده زمین عرق میکند؛ اما تو نیستی تا غربت در سایه بلندت ساعتی تلخیها را فراموش کند
حلقه
محاصره، تنگ تر و تنگ تر میشد. حتی دیوارهای خانهات، چشم و گوش دشمنانت
شده بود. در جایی که سربازان دشمن، حلقه شده بودند در و دیوار خانه ات را؛
جایی که نفس هایت را میشمردند، ذکرهایت را، پلک زدن هایت را، نمازهای
طولانیات را، آیات خیس قرآنی که میخواندی.
بیشتر از هر کس و هر پرندهای، حال پرندههای گرفتار را میفهمیدی.
دنیایت را تنگتر از قفس کرده بودند؛ حتی حرف زدن را با اطرافیانت برایت دشوار کرده بودند.
دور
تا دورت، سپاه بود و سرباز و تو همچون سرداری، در محاصره این همه سرباز
بودی؛ سرداری بی سپاه که با هیچ کس سر جنگ نداشت، سرداری که هیچ خونی
نریخت و هیچ قلعه ای را فتح نکرد، با سربازانی که اطرافش بودند. اگر فتحی
هم داشت دلهای عاشقانی بود که بوی حقیقت را از نفسهایش فهمیده بودند.
سردار
فاتح جانهای بی قرار بود؛ سرداری بی سپاه، سردار عاشق، سردار بی شمشیر،
آشنای پرندههای در قفس. رودها، مسافر دریای چشمهایت شدند، ابرها،
شانههایت را میپرسیدند. بهارها، رد پایت را میجستند تا سبز شوند.
نسیمها، آرزوی بوسیدن لبهایت را داشتند. ستارهها، در آرزوی مردن بر سقف
خانهات، به خواب میرفتند و ماه، از آههایت زنده میشد.
هنوز خاکهای باران خورده، بوی روزهای دلتنگی ابرهای بی قرار دیدنت را میدهند.
روزهاست که تنهایی، بر تن ورم کرده زمین عرق میکند؛ اما تو نیستی تا غربت در سایه بلندت ساعتی تلخیها را فراموش کند.
نوشتهی : عباس محمدی
طبقه بندی: امام حسن عسکری(ع)